متاسفم   Leave a comment

 

برای ذهنیت برخی از آدم ها باید متاسف شد. انسان هایی که با دیدن فقط یک کلمه، فقط یک کلمه، شخصی رو تا پای چوبه ی دار می برند، بخاطر همون اعتقادات ِ پوچ و خشکی که سراسر ذهنشون رو فرا گرفته. ترجیح می دم در برابر این جور آدم ها سکوت کنم. چون برخورد با چنین آدم هایی و گفتمان با اونها هیچ فایده ای نداره. و چه بسا بیشتر انسان رو از انسانیت به دور می کنه.

نوشته‌شده در01/11/2011 به‌دست الف - م در بدون شرح

رسوای زمانه   2 comments

 

تو ای خدای من، شنو نوای من

زمین و آسمان تو می لرزد به زیر پای من

مه و ستارگان تو می ترسند ز ناله های من

رسوای زمانه منم، دیوانه منم …

وای از این شیدا دل من،

مست و بی پروا دل من

رســــــــوا دل من …

ای دل، اگر تو را به مسلخ خون هم ببرند، باز راه خود می روی؛ اگر تو را بند بند کنند، اگر در سرب مذاب غوطه ور سازند، باز به به رویای عشق، سر بر بالین می گذاری …!

آه … سخن چیست اکنون با منش؟ کاش این گران مایه عمر، این بار ِ تو خالی ِ آمدن ِ تن ها، این گونه به من زجر       نمی داد. مثل ستاره ای تنها، مثل شهابی که می سوزد، و لحظه ای، زیبایی می آفریند … چه سخت است … چه سخت است!

مه و ستارگان تو می ترسند ز ناله های من ...

نوشته‌شده در10/09/2011 به‌دست الف - م در نوشته ها (نت های من), ترانه ها

تمام ِ نا تمام ِ من …   Leave a comment

تمام نا تمام من ، با تو تمام می شود

شاعر بی نام و نشان، صاحب نام می شود

در این حریر خانگی، روی ترانه شسته ام

تمام خون من شبی پر از ستاره می شود

از تو بر این ترانه ها، نور ستاره می چکد

بر این بلند بی صدا، غزل دوباره می چکد

تمتام نه، تمام نه، که جام ناتمام لب ریخته ام

تمام نه، تمام نه، که ناتمامی از تو آویخته ام

تمام نا تمام من ، با تو تمام می شود

شاعر بی نام و نشان، صاحب نام می شود

چکه کن ای ابرک من، مثل ستاره بر زمین

طلوع میلاد مرا، در شب بی سحر ببین

داریوش اقبالی – تمام نا تمام (دانلود مسقیم)

 

نوشته‌شده در02/09/2011 به‌دست الف - م در ترانه ها

غـــــم تـــــــــو   3 comments

غم تو به جان من بسته است

نمی توان بی تو زیست، کسی یار تو نخواهد شد

همدم و غمخوار کسی نخواهد شد !!!

مرا بپذیر که می خواهم، در شب های تنهایی

شمع تاریکی هایت باشم …

نوشته‌شده در27/08/2011 به‌دست الف - م در شکایت ها, شعر سپید (نیمایی)

نفسم گرفت …   1 comment

نفسم گرفت ازاین شهر، دراین حصار بشکن
در این حصار جادویی، روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن

توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن

شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه دیوسار بشکن

زبرون کسی نیاید چو به یاری تو، ابنجا
تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

نوشته‌شده در22/08/2011 به‌دست الف - م در ترانه ها

پنهان می کنی!   1 comment

و تو پنهان می کنی از من … دو سال و شاید کمی بیشتر

و من چه می دانم در این بازی کوتاه شما ؛ کجا نقش داشتم!

حالا که حس می کنم باخته ام

همه ی آن چه که روزگاری داشتم!

تو بردی! و من باختم!!! ساده ساده ساده …

خیالات خامِ من، بخارپَز شدند، بالای آب سردی که امشب به سرم ریخت!

فقط فکر مرگ … همین … امشب!

حتا اگر هیچ نباشد، که نیست!

و من سخنی ندارم برای گفتن، و شعری برای نوشتن؛

جز همین چرندیاتی که می بینی!

 

نوشته‌شده در15/08/2011 به‌دست الف - م در شکایت ها

نــــــرخ خوبی   Leave a comment

 

من در دریای جنون تو، دل به آسمان سپردم؛

کیشتی زندگی ام را به نگاه تو دادم،

در این دریای طوفانی ….

با حالی عاشقانه، در دل باران ترانه خواندم،

اما …

نرخ خوبی چند است؟

که در برگ های برنده به این راحتی؛ باختم؟

مگر تو نگفته بودی، عشق و زندگی زیباست؟

پس چه شد؟

نوشته‌شده در13/08/2011 به‌دست الف - م در نوشته ها (نت های من)

تـــَـعــَــقُــــل   3 comments

نامش آرزو بود،

خیالاتی که در سر می پروراندم

آرزوهای کودکی!

چقدر شیرین بود، در تُهی بودنم از تَعَقلِ بزرگسالی؛

اما چه تلخ شد، وقتی بیست ساله شدم!

چه دردی شد قصه ی رویاهای من

بنام آرزوهایم به مرگ محکوم شدم؛ بنام عشق کودکی!

و حالا می خندند، می گیرند، و به دار می آویزند؛

تمام آرزوهای کودکی ِ مرا، …

و چه تُهی اند از تَعَقُل؛

بزرگسالان عصر ما … !

نوشته‌شده در12/08/2011 به‌دست الف - م در شعر سپید (نیمایی)

برای مادربزگ مهربانم که دیشب دیده بر این جهان فرو بست   Leave a comment

 

افسون ِ خاطرات دیروز، و افسوسِ دردِ امروز؛

جامه ای برایم دوخت که سیاه پوش شدم؛

بودنی سیاه و بس؛ مثل یک سایه ی تنها و کبود

بی تو، بی همسفرِ قافیه های روشن؛

به تمنای تبسم هایت، به نوازش های بی پایان ات؛

منتظرم، منتظرم تا کسی بگوید:

کابوس بود، یک … آه …

یارای نوشتنم نیست …

——————————————————-

یاد دارم که هنوز با من اش می خندی، بوی آن نان ِ عزیز

که به دست تو تبرک می شد، و به دندان منِ کودکِ نالان می خورد

یاد آن شیرینی، که برایم غزل عشق سرود؛ در میان شب و اشک

خاطرم هست هنوز، که مرا تنگ رفتی آغوش؛ گریه کردم اما …

تو مرا آرام کردی، به همان قصه ی زیبا و لطیف

به همان دل کوک ات …

خانه ی کاه گلی یادت هست؟ خانه عشق و صفا؟

باز رفتی بی من؟

به دلم چنگ تو را می جوید؛ ساز ِ تنهایی ِ این خاطره ها

آه … بودن در چیست؟ بودنی ناهمگون، بی تو در شب …

یادت آن روز نمی آید که با من از کوچه ی تنهایی شب

قرص نانی در دست

می گذشتیم و برایم گفتی، از تب حادثه های فردا …

آه … این نیز گذشت؛ قصه عاشقی ساده ی ما

مثل یک تکه لبخند، رفتی؛ ساده.

وای اما چه به درد آوردی، رفتن ات رفتن دل بود ز من …

 

 

نوشته‌شده در10/08/2011 به‌دست الف - م در نوشته ها (نت های من)

تو را من چشم در راهم   Leave a comment

تو را من چشم در راهم

شباهنگام که آسمان چشم ات پر ستاره می شود از اشک

تو را من چشم در راهم

سحرگاهان که رویت رو به خورشید جهان باشد

به لبخندی، به نازی ، تو را من چشم در راهم

نگو این قصه ی تاریک ِ ذهن کوچک انسان

من و تو ، عشق ما را هتک حرمت می کند یکسان

تو را من چشم در راهم

شباهنگام آن خورشید آسمان

به سوی مغرب نابارور تن ما افول می کند

تو را من چشم در راهم

بساطی نیست در روی زمین بی ما

به تکذیب گل و فرجام پائیز

تو را من چشم در راهم

بهاری آمدی رفتی، غمی ساده به تن کردی

به رود و جلگه و جنگل

به تاراج غم و دردی

تو را من چشم در راهم

برای درد این همدم کمی از شعر مستی کن

مرا تا ناکجای عشق مرا تا بیکران شعر

ببر؛ یک لحظه دعوت کن

تو را من چشم در راهم

نوشته‌شده در07/08/2011 به‌دست الف - م در نوشته ها (نت های من)